شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 236 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** ٤٨٥ . یکشنبه : دیشب به خودم بیخوابی دادم و امروز هم از صبح تو با غذا نخوردن و بابات هم با راه رفتن روی اعصاب من حالم رو بد کردید ... دلم میخواد هردوتون رو ول کنم و سربذارم به بیایون!!!!!!!!!! ...آخر سر هم با بابا حرفم شد و قهر کردم باهاش ... همش هم تقصیر خودش بود ...ساعت 4 بود که خوابیدی ... بابا هم زد بیرون از خونه تا دم دمای افطار ... تو هم همچنان غذا نمیخوری ... بعد از افطار داشتم پوشکت رو عوض میکردم و برات شعر میخوندم که متوجه نیش زدن دندون آسیابت شدم ... مراسم دندون درارون رو اجرا کردیم با هم و بعدش با هزارجور قربون صدقه رفتنت بهت چند تا قاشق سوپ دادم !!!! ... ساعت 10 بود که داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم ...
19 مرداد 1392

یادداشت 235 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** 477 . شنبه : بعد از صبحانه خوردنت داشتیم با بابا حرف میزدیم و تو هم از رو کولم بالا میرفتی یه لحظه که خندیدی دیدم دندون جدید درآوردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این مهمترین اتفاق امروز بود !!!!!!!!!!! بعدش هم با هم مراسم دندون درآوروون اجرا کردیم !!!!!!!!!!!!!! * امشب اولین شب از شبهای قدر بود ... برای همه تک به تک دعا کردم ... خانواده .. دوستان ... همه و همه ... تا سحر بیدار بودم ... تو اینجور شبها انگار ساعتها هم عجله دار و تندتند میگذرن ... دلم رو سبک کردم ... انشالله که این شب قدر آخرین شب قدر عمرمون نباشه و خدا برامون بهترینها رو رقم بزنه یاد نوشت : یازدهمین دندونت آسیاب اول بالا چپ ... در 477 روزگی د...
12 مرداد 1392

یادداشت 234 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 470 . شنبه : دیشب تا سحر بیدار بودم ... نزدیکای اذان سفره انداختم و نشستم کنارش .. بابا خودش بیدار شد ... من صداش نکردم ... سحر خوردیم و خوابیدیم ... بابا رفت اداره و من تا 11 خواب بودم ... بیدار که شدم خونه رو مرتب کردم و تو هم 12 بیدار شدی ... صبحانت رو خوردی و من خونه رو جارو کشیدم و طی ... بعدش هم گردگیری کردم و یه دوش گرفتم ... بعدش هم شما میوه خوردی و یه کم با هم بازی کردیم ... ساعت 4 داشتم میخوابوندمت که بابا اومد و تو بلند شدی و رفتی ... بابایی که از در وارد شد کلی تعجب کردم ولی زود نگاهم رو ازش دزدیدم ... اونی که همیشه برای سلمونی رفتن از من نظر میپرسید امروز با موهای کوتاه ( در حد سربازی ) اومد خونه .... ...
4 مرداد 1392
1